پنجشنبه یکی از همکاران ما استعفایش را ارائه کرد. من دوست نداشتم که استعفایش را بپذیرم. اما او می خواست به پدر هشتاد و اندی ساله اش که گرفتار بیماری آلزایمر و پیری است برسد، چه می توانستم انجام دهم ! فقط تسلیم خواسته اش شدم.
این همکار ما و صاحب این وبلاگ از جمله آدمهای با معرفت روزگار ما هستند.
دارم با خودم کلنجار میروم که من در موقعیت مشابه چه خواهم کرد؟!
۱ نظر:
نمي دونم چرا با خوندن اين پيام و ديدن اون عكسها يهو دلم گرفت و جمله مرحوم حسين پناهي در ذهنم نقش بست: من روز را دوست دارم ولي از روزگار ميترسم!
ارسال یک نظر